قایقی ساخته ام...
جنسش از راز و نیاز
بادبانش از صبر، دکلش از ایمان
در شبی مهتابی
سفری دور و دراز، می کنم از لب دریا آغاز
دل به امواج بلا خواهم داد...
اگرم ساز مخالف زند و باد به همراهی طوفان خواهد
که مرا منصرف از راه کند
راه بیراهه کند، مضطر و درمانده کند ،
باکی نیست ...
من به همراه دعایی دارم
و به دل قطب نمایی دارم
و اگر در طی راه
به عنادی شکند زورق امید مرا گردابی
باز اندوهی نیست ...
بازوانی دارم
میزنم آب و شنا می کنم و میدانم
که «« خدایی »» دارم
که اگر خسته شدم دستم گیرد بی شک
و به ساحل برساند به یقین...