بخش  سرودها                   

                                         


 

ای دوست

 

 من عاشق دل باخته کوی تو ام ای دوست
      آخر که شود منزل من در برت ای دوست                      
    آن لحظه به دیدار تو لایق شود این بنده ی خاکی
       مسرور شود تا برسد در برت ای دوست 

 

 محمد مافی بالان

رخ زیبای تو

 

در روز ازل از رخ زیبای تو نوری بگرفتم 
                         ایجاد شدم هست شدم جان بگرفتم                       
در روز ازل جز رخ تو هیچ ندیدم 
                             عاشق شدم غیر رخت هیچ ندیدم

 

محمد مافی بالانی

 

                               


 

                                               بخش نوشت ها  

                                        


     

مهربانی

بیایم مهربانی را فریاد زنیم
ودراین گذر زمان همراه با سبد ی از مهر وعاطفه پذیرای دل عابرانی دراین رهگذر با شیم
واین را بدانیم برای بودن و ماندگار شدن در دلها باید عشق را با تمام وجود فریاد زد
و در انعکاس این فریاد به جوز پژواک عشق محبت و دوستی چیز دیگری نمی توان حس کرد
وبیاییم تافرصت هست باهم و در کنارهم عشق بورزیم و باهم مهربانی را یکصدا فریاد زنیم
واز خدای یگانه بی همتا برای این فرصت بی تکرار سپاس گزار باشیم.
 

 محمد مافی بالانی

 

 

 

 یاد مان باشد کسی را از روی ظاهرش قضاوت نکنیم.

   روزی جوانی قصد نمود که دوستان خود را امتحان کند که ببیند ایا این دوستان' دوستان واقعی او هستند یا نه این جوان رفت در خانه ولباس های کهنه و مندرسی پوشید ودر ان هنگام هم تغییر چهری داد وخود را مانند پیری سال خرده نمود و رفت در میان دوستانش ودر ان هنگام یک از انها پرسید تو کیستی ? وانجا چه میکنی
گفت من یک پیرمردی سال خرده هستم
که از شما سه جوان برومند کمک می طلب;م یکی از ان سه نفر لب به سخن گشود و گفت ای پیر مرد این لباس های کثیف ومندرس چیست که برتن کردی؟ پیر مرد گفت ای جوان چرا بامن این گونه سخن میگویی ! مگر تو ادب نیاموختی که با پیر مردی همچون من اینگو سخن میگوی به راستی روزی من هم مثل تو جوانی برومند بودم و هم دارای سلامتی و هم دارای مال فراوان بودم
 و احترامی نزد مردم شهر داشتم اما ناگهان همه این هارا از دست دادم وبه جز تباهی شکست چیز دیگری نصیبم نه شد! انگاه یکی دیگر از ان سه نفر پرسید? چگونه شد این ها را از دست دادی پیر مرد گفت می خواهید راز این شکست را برایتان بگویم هرسه نفر گفتد اری برایمان بگو
گفت همیشه این سه چیز در من بود و مرا در اخر به اینجا کشاند که میبیند

 1. خودبین بودنم

2.غرور و تکبر داشتنم

3. با دوستان جاهل معاشات داشتنم

 و این راز تباهی و شکست من شد و در ان هنگام نفر سومین لب به سخن گشود و گفت ای دوستان. من تا امروز با شما بودم اما باسخنان حکمت امیز و تاثیر گذار این پیر مرد راه خود را از شما جدامیکنم
وانگاه ان جوان که خودش را شبیه پیر مردی سال خرده نمود بود'
لب به سخن گشود و گفت من برای سنجیدن شماخودم راشبیه به پیرمردی سالخرده نموده بودم تا شما را بیازمایم و بدانم دوست واقعی من در بین شما چه کسی است
با این کار دوست واقعی خودرا هر چه بیشتر بشناسم وحال دریافتم
سومین نفر از شما او دوست واقعی من بوده است که مرا بی ان که به ظاهر من توجه کند به سخن من توجه داشته وانگاه بود که خودش و راهش را از شما جدا نمود۰
اری به راستی که این دوست (دوست واقعی من) است


از این داستان نتیجه می گیریم
درانتخاب دوست هر چه بیشتر دقت کنیم
 و یاد مان باشد کسی را از روی ظاهرش قضاوت نکنیم. 

 
محمد مافی بالانی

 

 

ترنم صبح

 
به راستی که ترنم صبح در لبخند تو معنا می شود واین لبخند تو ست که به صبح معنای تازه ی می بخشد و این تو هستی که در هرصبح با لبخندت،قدرت خدا را جلوه گر می شوی . آری، این را بدان که تو در این صبح، سفیر شادی وامید هستی و هرلبخند تو در این صبح بیانگر میزان رضایت تو از زندگیست . آری، باید این را بدانیم که میزان رضایت ما از زندگیست که شادی و لبخند را بر  لبانمان به ارمغان میاورد
 

 محمد مافی بالانی

 

 وسعت یک لبخند

سلامی به وسعت یک لبخند
به تو ای عزیز. و در این هنگامه صبح چشمانت را باز کن و به طراوت نسیم صبح بنگر که همراه با اوای زیبای گنجشکان که برسر شاخه ها نشستنند گوش بسپار
ودل وجان خود را در نسیم صبح رها کن و پنجره زیبای امید را با یاد خدا به روی صبحی نو باز کن و چه زیباست ان 
لحظه که تو دراین صبح با یک صبد سلام از سر مهر وعاطفه را به دوستان هدیه کنی
واین فرصتی را که دراین صبح به تو از سوی خدای متعال ارزانی شده شکرگذار باشی 
 

محمد مافی بالانی